تبلیغات اینترنتی
روانشناسی،داستان،...
روانشناسی،داستان،...
برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد

چه کشکی، چه پشمی

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.

در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.



ادامه مطلب ...
صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پيوندها